باران نیمه شب
نوشته شده در تاريخ شنبه 12 آذر 1390برچسب:, توسط ستاره |

 

باران می آمد.

 آرام و بی صدا.

خیابانها همگی در سکوت تنهای شب

در زیر نور چراغهای ایستاده ی شهر

آسمان را می نگریستند.

چه فاصله ای ! زمین تا آسمان !

 هیچگاه معنایش را نفهمیدم.عجب جدایی غریبی!

صدای جیرجیرک ها آن شب گرفته بود.

چاله های کوچک خیابان پر از آب  باران شده بود.

درختان کهن اطراف خیابان

 خود را برروی پیاده روها انداخته بودند

 و همانند سپیدارهای پر امید از شوق به آسمان خیره شده بودند.

در آن هوای بارانی

 در گوشه ای از پیاده روهای یخ زده ی عریان

ناگهان

چشمم به نیمکت چوبی خیسی افتاد که برایم خیلی آشنا بود .

قدم زنان به سمتش رفتم و مدتی در کنارش نشستم.

اینگار که با من سخن می گفت.

چقدر واضح و بی پروا ! چقدر برایم آشنا بود!

باران عجیب می بارید.

چشمانم را آرام بستم و نفس عمیقی کشیدم.

نفسی که تااعماق وجودم را

ازبوی مست کننده خاک باران خورده پر می کرد.

چنان که گویی

 وقتی در آینده سینه ام را خواهند شکافت

 بوی باران تمام فضا را پر خواهد نمود.

عجب حس زیبا و پرشکوهی .

من... تنها...درزیرباران...صدای موسیقی دلنوازش بر نیمکت چوبی کنارم...

هوای خنک زمستانی... 

بوی خاک باران خورده...

صدای تصنیف آواز پرنده 

 که در بالای سکوی سنگی زیر درخت چنار روبروی پیاده رو

با طنین سبز باران ترکیب می شد

 و سماعی عارفانه ی باران را هرچه پرشکوهتر در وجودم میدمید

 و نقطه های آبی ذهنم را در جستجوی واژه ها فرا میخواند.

تا به حال زمستان را تا این حد زیبا ندیده بودم.

زمستان را دوست دارم

به خاطر رفتن و رفتن و رفتن و خیس شدن زیر باران های دلنوازش

به خاطر غروب های نارنجی رنگش

به خاطر شب های سرد و طولانی اش 

به خاطر تنهایی و دلتنگیهایم به خاطر بغض های سنگین انتظار

به خاطر معصومیت کودکیم

به خاطر نشاط و سرزندگی نوجوانیم

و به خاطر تنهایی جوانیم.

باران لحظه ی ناب قشنگی هاست.

باران که می بارد درختان بوی طبیعت می دهند!

باران ذهن آسمان را هم پر ترنم می کند.

ای مسافر...ای مسافر...ای مسافر...

دلم عجیب برایت تنگ است.

باران که می بارد بودنت را بیش از همه وقت با وجودم حس میکنم.

باران که می بارد مرا با یاد تو یگانه می سازد

آسمان به حالم می گرید و من غرق در تومی شوم.

امشب ...

این من هستم و باران و یاد و خاطره ی تو.

یادش بخیر...

سال ها پیش بود که همچین شبی باران می بارید

آرام و بی صدا 

آنشب هم نجوای عاشقانه ی باران تمام فضا را پر کرده بود

و من مثل همیشه بر روی همین نیمکت چوبی نشسته بودم. 

نیمه های شب بود

چشمانم را به آسمان قرمز رنگ و ابری بالای سرم دوخته بودم .

ناگهان صدای قدم های گرم و سنگینی مرا به سوی خود خواند.

قدم هایی که حس اظطراب را با خونم عجین می ساخت.

پیر مردی را دیدم که از کنار آن سکوی سنگی

در زیر قد کشیدن آن دو چنار به سویم می آمد.

آرام از جایم بلند شدم !

 به صورت نورانی و عارفانه اش مدتی نگریستم.

چقدر شفاف و پاک به من مینگریست!!!

دست هایش را آرام بر شانه هایم گذاشت

 در حالی که اشک در چشمانم حلقه بسته بود

 نجوا کنان زیر لب جمله ای را گفت و از من دور شد.

آری هنوز زمزمه اش در گوشم غوغا می کند.

چقدر مطمئن و راسخ آن جمله را بیان می کرد .

آری او گفت : مسافر روزی در باران خواهد آمد...

آه ای مسافر...

ای مسافر...

امشب نیز همانند هرشب تا صبح با تو بیدار خواهم ماند .

و ...

همه را می بینم ...

                    همه را می گریم...

                                         همه را می بیند...

                                                       همه را می گرید... باران.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.